ســـــــــــــــــــارق و قـــــــــــــــــــــــاتل

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


کمی از نیمه شب گذشته بود . تانیا مارباخ روی تخت خود دراز کشیده بود که صدای آهسته ای از طبقه

 

 

پائین به گوش رسید . او احتمال داد شاید پدر و مادرش از میهمانی برگشته اند . خوب گوش داد تا

 

 

 

 

مطمئن  شود اما هر چه گوش داد دیگر صدایی به گوشش نرسید . با خود گفت : حتما دیوانه و خیالاتی

 

 

 

 

 شده ام اگر آن ها می آمدند ، من صدای اتومبیل آن ها را می شنیدم اما هیچ صدایی به گوشم نرسید .

 

 

 

 

چند لحظه بعد دوباره صدایی از طبقه پایین به گوشش رسید

 





صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب